زنـده کــردن خاطرات بــایــگــانـی شـده ؛
مـثـل پـاک کــردن گــرد و غـبــار از رو آیـنـه س . . .
هــرچـقـد بـیـشـتــر پــاک مـیـکـنـی ،
تـصـویـر واضـح تــر مـیـشـه . . .
بیـشـتــر مـیـبـیـنـی ؛
بـیـشـتــر زجــر مـیـکـشـی
من هستم و خدا ...
و در جاده ی زندگی ، صورتم مهمان نسیمی که معطر شده از امید ...
به خودم میگم : هیچ چیز ارزش این رو نداره که دستم رو از دستان مهربون خدا بکشم بیرون و بگذارم تو دست غیر خدا ...
راستی اونکه دستان مهربان خدا رو به غیر او فروخت غیر از افسوس چه چیزی رو بدست آورد ؟
جملات زیبا گیله مرد
کاش می دانستی که ما را مجال آن نیست که
روزهای رفته را از سر گیریم
و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم
کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن
و چه اندازه زود برای مردن
کاش می دانستی یک آلاله را ، فرصت یک ستاره نیست
و به ناگاه بسته خواهد شد پنجره های دیدار در اجبار تقدیر
کاش می دانستی ......................
.
" یا حـق "
|
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
- ” از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
در دسترس نیست
دستهایت
و دست من نمیرسد
به رسیدن
به دستهایت
در دسترس نیستی
و دستهایم
نمیرسد
به آن سوی سیم
که برسد
دستم به دستهایت
در دسترس نیست
هیچ دستی
این روزها...
و من
نمیرسم
به هیچ دوردستی...
***
دور نرو
بیا کنار دلم
من غیر از اینها که مینویسم
نوازش هم بلدم