روستای قره تپه (بهشهر)

روستای قره تپه (بهشهر)

معرفی پیشینه ، آداب و سنن و اخبار روز روستا
روستای قره تپه (بهشهر)

روستای قره تپه (بهشهر)

معرفی پیشینه ، آداب و سنن و اخبار روز روستا

مجموعه باغ شاه و عمارت چهلستون در مرکز بهشهر

مجموعه باغ شاه و عمارت چهلستون در مرکز بهشهر قرار دارد و از جمله آثار به جا مانده از دورۀ صفوی است .

یتر دلاواله جهانگرد ایتالیایی 6 سال پس از شروع بنای اشرف به اشرف آمد و در قصر سلطنتی دیوانخانه ( باغ شاه ) به حضور شاه عباس صفوی رسید . پیتر دلاواله در مورد ویژگیهای این مکان در سفرنامۀ خود توضیحات مفصلی را ارائه می دهد .

در سفرنامۀ پیتر دلاواله آمده است :

" اطراف شهر باز است و جز قصر شاهی که هنوز ساختمان آن به اتمام نرسیده و باغهای مربوط به آن و یک خیابان پر از دکان و مغازه و چند خانه که بدون نظم در وسط درختان ساخته شده و اطراف آنرا زمینهای وسیعی احاطه کرده اسـت چیز دیـگری در آن وجـود نـدارد . در این محل چشـمه های آب شیـرین و زلال زیاد است و به اندازه ای در آنجا درخت وجود دارد که خانه ها میان آن گم شده است و من موقع نوشتن یادداشت روزانه خود تردید داشتم که آیا باید اشرف را شهری در میان جنگل بنویسم یا آنرا جنگلی بدانم که بعلت سکونت افراد حالت شهر به خود گرفته است ."

پیتر دلاواله در مورد ویژگیهای عمارت دیوانخانه نوشته است :

" این باغ که باغ شاه یا دیوانخانه نامیده می شود عبارت از مربعی است که در انتهای جلگه و در پای تپه های پر درخت واقع شده و پشت کاخ است . در بالای همین تپه هاست که شاه دستور داده خانه های زیادی که جزو عمارت باغ محسوب می شوند بنا کنند . دیوانخانه در وسط باغ واقع شده و عبارت از بنایی است که طول آن سه برابر عرض آن است . جلوی این بنا کاملاً باز است ولی در عقب و طرفین آن دیواری است که از پنجره های متعدد پوشیده شده است . فاصله کف عمارت از سطح زمین دو پله است و قسمت باز بنا درست رو به شمال یعنی پشت به طرف درب ورودی است . جلوی بنا خیابانی طولانی و سنگفرش قرار گرفته که در وسط آن جویی جاری است و از حوضی که در جلوی دیوانخانه ساخته شده دائماً آب به سوی این جوی جاری است . "


ملگونوف دانشمند روسی در مورد بنای دیوانخانه در کتاب خود به نام سفرنامۀ مازندران آورده است :

" عمارت شاه عباسی که بنام دیوانخانه معروف بود در سال 1743 میلادی خالی شد و از نظر افتاد . در برابر عمارت حوضی است به عرض 50 قدم ، به طول 60 قدم ، به عمق یک ذرع و نیم و در دو طرف آن جویی سنگی تا دروازه قرار دارد و اطراف آن سوراخی برای نهادن شمعها تعبیه شده است . در جدار داخلی آبراهه های اصلی سوراخهایی ایجاد کرده بودند که ممکن بود در حدود هزار شمع روشن را در آنها نگاه داشت . شمعهایی نیز در اطراف استخر بزرگ روشن می کردند و به این مناسبت نام استخر نور بر آن اطلاق کردند . "


ژاک دمورگان فرانسوی که برای انجام تحقیقات علمی به مازندران آمده بود در مورد دیوانخانه این چنین نوشت :

"در وسط باغشاه ، باغ بزرگی پر از سروهای صد ساله و تخت گلهای آراسته یافت میشود . در تمام طول این باغ جوی های منشعب از کوهستان که از آبشارهای متعددی نزول میکند جاری بوده ، حوض یا استخر وسیع چهارگوشی را آب می دهد .
. . . سابقاً این استخر در جلوی یک عمارت قابل سکنی تر از خرابه های قصر کهن ولی با سلیقه ای نفرت انگیز جانشین شده است . ( قصر دیوانخانه که طعمۀ حریق شد و سپس در زمان نادر شاه ساختمان دیگری بجای آن ساختند )
. . . همه چیز مرا به قبول این نکته وامیدارد که این قصر برای مقر بزرگان به کار میرفته است . حیاط های بزرگ ، باغها و ایوانها این محل را بسیار مفرح می داشت . نکته عجیبی که من در باغات کشف کردم این است که هر یک از سنگهای بزرگی که تشکیل سنگفرش را می دهد حروف اول اسمایی را با خود دارد . در میان آنها شماره زیادی از حروف گرجی جلب توجه می کند . "


رابینو محقق انگلیسی و نائب کنسول آن کشور در زمان محمد علی شاه قاجار به مازندران سفر کرد و در سفرنامۀ خود که مازندران و استرآباد نام دارد اطلاعات گرانبهایی در مورد اشرف به نگارش درآورد .


" اشرف که اکنون رو به ویرانی است عظمت خود را مدیون شاه عباس صفوی است . انحطاط این شهر در واقع با سستی خاندان صفوی شروع شد . این شهر سابقاً خرگوران نام داشت و متعلق به پیرزنی بود . شاه عباس آنرا از او خرید و شهر جدیدی در سال 1021 قمری تاسیس کرد ."


دونالد ویلبر عضو موسسه باستان شناسی ایالت متحده آمریکا در کتاب باغهای ایرانی و کوشکهای آن در مورد بنای دیوانخانه می نویسد :

"بر روی سر در اصلی ، تالاری بنام تالار نقارخانه قرار داشت . چون در اصفهان و سایر شهرهای بزرگ ایران معمول بود که طلوع و غروب آفتاب را به وسیلۀ طبل و نقاره اعلام کنند . ساختمان مزبور ( دیوانخانه ) در زمان نادر شاه سوخت و به امر نادر شاه ساختمان دیگری به جای آن ساخته و به چهلستون معروف گشت .
. . . در پشت عمارت استخری که در حدود 30 تا 40 متر مربع مساحت و عمق زیادی داشت قرار گرفته بود .

تنها اطلاعی که از این ساختمان در دست است این است که این بنا در حادثه حریقی از بین رفت و در زمان نادر شاه (1747ـ 1736 )ساختمان دیگری در آن محل بنا کردند و این بنای جدید را چهلستون نامیدند که اغلب ساختمان و باغ قبلی را نیز به همین نام می شناسند . این ساختمان را تنها 12 ستون برپا نگه داشته بود ولی مشهور است که مردم ایران عدد چهل را بعنوان مترادفی برای تعداد زیاد به کار میبرند ."

البته ویلبر در توضیح دیوانخانه دچار اشتباه شده و مکانی را که دلاواله توضیح مفصلی در مورد آن داده و آن را دیوانخانه نامیده نمیشناسد . (( هیچگونه توضیحی از این باغ و عمارت آن داده نشده و نام آن نیز معلوم نیست . ))


عمارت دیوانخانه که هم اکنون در بند شهرداری بهشهر است و متاسفانه بر اساس آنچه که جهانگردان و سیاحان در وصف آن نوشته اند تغییرات بسیاری کرده است . بر اثر گذشت زمان استخر بزرگ مقابل عمارت به فضای سبز تبدیل شده است . این بنا از داخل هم به دو طبقه تبدیل شده است اگر چه نمای خارجی آن در یک طبقه با طاق های قوسی شکل و پلکانی دو طبقه با کمی تغییر به همان گونه باقی است که سیاحان تصویر آنرا بازگو کرده اند .

به امید روزی که کمی بیشتر به آثار نمایانگر تاریخ کهن این بوم رسیدگی شود...

منظومه عباس مسکین (که به نام فاطمه غریبم در موسیقی شرق مازندران شهرت دارد)

داستان عباس مسکین و فاطمه دلخون 

در مازندران و گلستان عشق های واقعی و شاعرانه زیادی داشتیم . به مانند امیرو گوهر ؛طالبا و زهره و....  

که سرگذشت بقلم آمده در اینجا ، داستان عباس مسکین و فاطمه دلخون که در منطقه علی آباد کتول در شرق گرگان زندگی می کردند است .

عباس پسری بود که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده و نزد ارباب روستای محمد اباد بنام محمد خان بعنوان پسر خوانده زندگی میکرد. محمد خان او را بسیار دوست داشت و مانند پسر اصلی خودش میدانست بطوری که کسی تشخیص نمی داد پسر ارباب است یا پسر خوانده ؟

عباس چندین شب در خواب  رویای دختری را میبیند که بسیار زیبا است و خال بر روی دارد  که در عالم رویا عاشق میشود و آن دختر نیز  خوابی مشابه را در عالم رویا می بیند  و در خواب عاشق هم میشوند.

یک روز که عباس به اتفاق دوستانش مشغول بازی گال مال (1) در روستای محمد آباد بود، شاهد آمدن یک کوچ(2) میشود و وقتی عباس سر بلند میکند همان دختری را که در خواب را دیده بود می بیند و میشناسد و دختر نیز وقتی که عباس را دید او را میشناسد  

 در همان جا بود که طبق آداب آن موقع صدایش  را آواز گونه سر میدهد و این شعر را برای خوش آمد گویی میخواند: 

نسیمی دم بدم میاید اینجا                             عجب بوی وطن میاید اینجا

یکی نیست تا ازش حالش بپرسم                     که یارم از سفر میاید اینجا 

خانواده دختر ( فاطمه) ،طبق سنت و رسوم  تازه واردها ابتدا سراغ منزل محمد خان را میگیرند که عباس آنها را بسوی منزل خودشان راهنمایی میکند. محمد خان نیز خانه ای به آنها میدهد تا بعنوان زارع ساکن شوند. 

خانواده فاطمه سه شب بعد از سکونت در منزل جدید که محمد خان به آنها داده بود ، برای تشکر از محمد خان ایشان  را به شام دعوت کرد که عباس نیز به همراه محمد خان  به این میهمانی وارد شد و محمد خان او را بعنوان پسرش معرفی کرد . 

آن شب وقتی فاطمه پای سماور قرار گرفت و سرپا (3) شد، بخاطر علاقه ای که به عباس داشت فقط در چای عباس شکر میریزد و شیرین میکند و برای دیگران چای تلخ میریزد و عباس که می بیند همه با قند میخورند و چای اوست که تنها شیرین شده، متوجه عشق فاطمه به او می شود .. 

در ایام قدیم بعد از شام  بعلت نبود تلویزیون و رادیو و لوازم سرگرمی دیگر برای رونق مجلس جوانها باید آواز میخواندند و طبق عادت محمد خان از عباس میخواهد که بخواند و او هم که منتظر فرصت  بود آواز سر میدهد و این شعر را میخواند: 

دلبرم بلارم نیشته  سموار بن                                 همه ره تلخ هدا مره شیرین دار

صد ساله بواشی ای نازنین یار                                منو و ته عاشقی نشون کنار 

گونه های فاطمه از خجالت سرخ شد و از پای سماور بلند شد و از اطاق بیرون رفت و برادر زاده اش را در آغوش گرفت و خواست وانمود کند که بچه دار است و از ناراحتی بر روی سکو (4) قدم میزند و بالا و پایین میرفت و  عباس هم  دستشویی  را بهانه کرد و از اطاق بیرون آمد  و برای انکه بداند که فاطمه  مجرد است یا متاهل این شعر را برای فاطمه میخواند: 

ململ جومه ته تن چند تمیزه                                    وچه در بغلت نامش چه چیزه

وچه در بغلت مره دنی غم                                       ونه نومره بهو بوم خاطرجمع 

فاطمه هم با صداقت جواب میدهد که این بچه برادر زاده من است  و عباس  با خیال راحت به دستشویی میرود که فاطمه این شعر را برایش میخواند: 

اتاق را گرم دارم کی میای                           نمد را قالی دارم کی میای

بدست دارم دو فنجان طلایی                       شب وروز انتظارم کی میای  

بعد از این بر خورد دو عاشق , محمد خان احساس شرمندگی میکند و خودش را به دل درد میزند و به اتفاق همراهان به خانه بر میگردد و به عباس میگوید این چه کاری بود که کردی آبروی ما را بردی و  اما می گویند که چشمان عاشق کور است و گوشش بدهکار این حرفها نیست .

این دیدار ها و رد وبدل کردن شعرها و عاشقی ادامه داشت و این در روستا پر شد که این دو نفر عاشق هم شده اند و برادر فاطمه هم برای اینکه از زخم حرف مردم راحت شود او را به نامزدی پسر عموی فاطمه اکبرکل (مرد زن مرده) در می اورد که فاطمه این شعر را میخواند: 

مگر من اطلس خارا نبودم                      مگر من دختر بابا نبودم

مرا دادند بدست پیر مردی                    مگر من لایق ریکا نبودم 

غروب یکی از روزها که فاطمه برای گرفتن آب با کوزه به طرف کهریز (5)می رفت  عباس بدنبال او این شعر را برای فاطمه میخواند: 

کوزه بر دست یار شونی بهر او               نامزه جدید بیتی مبارکت بو

مگر شهر شما آدم قطیعه                     که نامزه خوشگلم اکبر کل بوو 

فاطمه گفت به خاطر عشق تو اینجور شدم و مورد غضب قرار گرفتم ولی عباس بر عشق خود پا فشاری میکند و فاطمه بخاطر فشار عصبی کوزه را به کناره کهریز میزند و کوزه میشکند و می نشیند که بحال خودش گریه کند،و باز هم  عباس فکر میکند برای کوزه گریه میکند که عباس این شعر را برایش میخواند: 

کوره از دست یار افتاد و بشکست                    فاطمه غضب هکارد همانجا نشست

مگر شهر شما کوزه گرانه                               قیمت این کوزه یک دو قرانه 

فاطمه گفت برای کوزه گریه نمی کنم برای بختم گریه میکنم که مرا به زور به مردی کچل نامزد دادند و  اما تو بی خیال مشغول شعر خوانی هستی .

عباس رفت و یک کوزه نو خریداری کرد به فاطمه داد و او هم کوزه را پر آب کرد و دو نفری به طرف خانه می رفتند که  فاطمه به عباس گفت، حاضرم از همه بستگانم بگذرم به شرطی که قسم یادکنی تنهایم نگذاری و بعد از توافق با هم بسوی ملا خانه(6) رفتند و ملا خدیجه نبود و دنبال قران گشتند و کتابی یافتند که احتمالا مفاتیح بود و دست بر آن گذاشتند و قسم یاد کردند تا بر این عشق پایدار باشند و بر عشق اصرار کنند.

فاطمه به خانه رفت و برادرش متوجه نو بودن کوزه شد و جویای ماجرا شد و فاطمه در جواب برادرش گفت که من عاشق عباسم  و کوزه را او برایم خرید و  برادرش هم از روی عصبانیت او را بباد کتک گرفت و فاطمه را در خانه زندانی کرد و به پیش محمد خان میرود و رفت و گفت که آبروی ما رفته  و من میخواهم کوچ کنم و شما ( محمد خان ) باید جبران ضرر کنید واجازه دهید کوچ کنیم . 

محمد خان هم  که بسیار ناراحت بود تصمیم می گیرد عباس را نصحیت کرده  و او را بکار کشاورزی بگمارد .

فاطمه  وقتی متوجه موضوع شد ، خود را به عباس میرساند و ماجرا را به عباس میگوید که ما آماده  سفر هستیم و  فردا از این روستا میرویم. 

نزدیکهای اذان صبح خانواده فاطمه بار میبندند و حرکت میکنند عباس که بیدار و گوش بزنگ بود دنبال آنها را افتاد و فاطمه هم که می بیند عباس بدنبال آنهاست اسب را شل(7) میکند تا عقب بیفتد تا بتواند با عباس صحبت کند که ناگه صدای عباس را با این شعر میشنود: 

 

ته پیش پیش میروی آیم بدنبال                    پیاده کی رسم بر ترکت سوار

ته پیش پیش درشونی عقب ره هارش         که من چون سایه ها درامه ای یار 

فاطمه میگوید عباس یواشتر بیا ما به تقی اباد میرویم سعی کن دیر تر بیایی که برادرم متوجه نشود تا دعوا شود همدیگر را تقی آباد میبینیم که عباس میگوید باید نشانه بگذاری و این شعر را میخواند: 

تقی آباد رسیدی بار بنداز              به هر کوچه رسیدی نار(8) بنداز

بهر کوچه رسیدی نار شیرین         برای خاطر دلدار بنداز  

فاطمه سر هر کوچه ای انار میندازد و  اما بچه ها روستا انار را جمع میکردند و میخوردند و وقتی عباس به تقی آباد میاید آثاری از انار نمی یابد از بچه ها سراغ فاطمه و خانواده اش را میگیرد و دو ریال میدهد تا یکی از بچه ها او را به خانه تقی خان ار باب روستای تقی آباد ببرد عباس سرک میکشد و همه را دید الا فاطمه . پس جلوی درب حیاط ایستاد و این شعر را خواند: 

زنان جمع بینه سایه درخت               همه ره من ویمبه الا منه بخت

بسوزه طالع و اقبال و مه بخت           نازنین دلبرم نوی منه بخت 

تقی خان نوکرانش را صدا میزند ببیند چه کسی ست که میخواند،  اگر فقیر است خیرش دهید اگر مهمان است اکرامش کنید . 

اما ناگهان مادر و برادر فاطمه با صدای بلند از تقی خان کمک خواستند و گفتند این همان پسر محمد خان است که بخاطر عشق او نسبت به فاطمه ما زراعت خود را در محمد آباد رها کرده و به اینجا آمده ایم ولی او هنوز دست بر دار نیست و ما را تعقیب کرد.

تقی خان گفت هنوز کسی نتوانست سر در خانه من قارق (9) بیجا بزند و دستور داد که  او را بدار ببندید و بچوب بگیرید آنقدر بزنید تا سر عقل بیاید و عشقش را فراموش کند و همینطور هم شد و به دستور تقی خان با چوب انار بجان او افتادند و همینطور که میزدند عباس این شعرها را میخواند: 

نخوردم نار ورنگ نار دارم                            نخوردم تیر و زخم کاری دارم

نکردم پهلویت یک خواب شیرین                  هزاران بندمی(10) بسیار دارم 

توسته بیمه بیمار و دلتنگ                         ته وسته بیمه کهربای رنگ

نوی شیرین و من فرهاد کوهکن                   زعشقت بزنم فولاد بر سنگ

اگر هر دم زنی هر آن میایم                         اگر در صبح زنی در شام میایم

اگر اره کنی از ساق دو پایم                        بزانو من نیایم بی وفـــــــــــایم 

فاطمه که شلاق خوردن عباس را میبنید و خوانده شعرهای عاشقانه او را می شنود بر خود واجب میداند او را کمک کند روی سکو میاید و این شعر را برای تقی خان میخواند: 

بیا دستت ببوسم من تقی خان                   بیا پایت ببوسم من تقی خان

مگر ناخواندی قران محمد (ص)                    که احسان واجبه بر حق مهمان 

تقی خان بخاطر خواندن فاطمه دست از زدن میکشد و میگویید او را به درخت ببنید تا از گرسنگی بمیرد , اما فاطمه برای او غذا میبرد تا نمیرد بعد از سه روز فاطمه طناب او را باز میکند و میگوید فرار کن جان تو در خطر است و حفظ جان واجب است . 

محمد خان وقتی که از موضوع با خبر می شود برای نجات او به تقی آباد می اید و عباس هم در همین حین برای تجدید قوا و جلوگیری از درگیری به بیرون تقی آباد رفت .

محمد خان با تفنگ داران از راه میرسد به عباس میگوید چرا زخمی هستی بگو تا مادرش را به عزایش بنشانم اما عباس میگوید کسی منو نزده بلکه در درگیری با گرگها اینجوری شدم , محمد خان به عباس میگوید بیا برگردیم هر کدام از دخترانم را بخوای بعقد تو در میاورم یا هرکس در که محمد آباد را بخوای و من برات عروسی میگیرم از این عشق بگذر که عباس جواب میدهد شما بر گردید من با فاطمه خدا حافظی کنم بر میکردم .

محمد خان بر میگردد و عباس برای فاطمه پیام میفرستد بهتر است با هم فرار کنیم و زندگی مشترک را شروع کنیم  و فاطمه کاردی در پیراهن میگذارد و با عباس فرار میکند برادر فاطمه به همراه اکبر کل و اهالی روستا بدنبال آنها میدوند عباس و فاطمه در حال فرار به رودخانه میرسند  و عباس که مرگ را بچشم میبنید نا خداگاه از ترس جان دست فاطمه را رها میکند و از سیل رد میشود فاطمه وقتی کار عباس را میبنید فکر میکند عباس بی وفا شده ای شعر را میخواند : 

منو ته بیمی همراه و همیار                 چوه من اینور ته اون ور رووار

اگر دنیا به نامردی بمونه                      ته نا مردی نکن ما را نگه دار 

فاطمه کارد را در قلب خود فرو میبرد و در خون غوطه ور میشود عباس که عشقش را در خون میبیند , متوجه اشتباه خود میشود و بر میگردد و دستش را بدست فاطمه میگرد اما جمعیت رسیده بودند به او فرصت گفتگو ندادند و او نیز در کنار فاطمه جان میسپارد . 

نوشته شده از روی آوازهای محلی موجود

پاورقی:

1- گال مال: بازی است که با یک چوب بلند و کوچک انجام میشود و در قدیم در منطقه گرگان مرسوم بود

2- کوج: انتقال زندگی از محلی به محل دیگر

3- سرپا: کسی که آماده پذیرایی از مهمانان میباشد

4- سکوی: تراس امروزی فضای جلوی درب در طبقه بالا و یا پایین

5- کهریز : جایی که با پله به زیر زمین میروند تا آب قنات را برای خوردن بگیرند

6- ملا خانه: جایی که در قدیم تدریس قران میشد

7- شل: افسار اسب را کشیدن تا آرام حرکت کن

8- نار : انار

9- قارق : سخن بدرشتی گفتن

10- بندمی: بد نامی

معرفی منظومه های مازندرانی

همه ما مازندرانی ها به موسیقی اصیل و خاص مازندران علاقه مند هستیم و با شنیدن آوا و نوا و نی و دوتار که حکایت از اشعار آموزنده مازندرانی دارد دگرگون شده و ناخواسته ندای جان را از دل و دهان جاری می کنیم. 

اما خوب است که اطلاعاتی هم راجع به این اشعار و نوا ها داشته باشیم. 

همه ما میدانیم که اشعار قدیمی مازندرانی جملگی بر مبنای حقیقتی سروده شده و اگر از عشق و عاشقی تعریف می شود خوب متوجه می شویم که آن عشق واقعی و بی آلایش و بی هوس است که متاسفانه بایستی بگویم چیزی که امروزه کمیاب و شاید هم نایاب است . وقتی که از موسیقی اصیل مازندرانی صحبت می شود هدف آوازهایی که به سبک امروزی خوانده می شود و منجر به حرکات موزون(رقص) می شود نیست و منظور من اوازهای کتولی ،نجما، هرایی ، منظومه خوانی ، امیری و ... است.

منظومه «طالب و زهره» از شناخته ترین منظومه های تبری است که در کنار منظومه های دیگر چون«امیر و گوهر» و «نجما» و «عباس مسکین»جلوه گری می کند.

«طالب و زهره» چون دیگر منظومه ها در زبانها و اقوام ایرانی، ریشه در آیینها،باورها و اسطوره ها دارد و بدون تردید نشانه هایی روشن از دوران «گوسان»ها و «هونیاگر=خونیاگر»ها را در خود دارد و میتواند یک چکامه گوسانی باشد. 

محمد آملی متخلص به طالب در سال ۹۹۴ قمری در آمل به دنیا آمد. در شعرش بارها اشاره کرده‌است که روستازاده‌ است.  

بعضی می‌گویند زادگاه وی روستای عشق‌آباد کرچک است و عده‌ای به این موضوع به دیدهٔ تردید می‌نگرند.


طالب تحصیلات خویش را در شهر آمل تکمیل کرد و در پانزده‌سالگی — به ادعای خودش — در هندسه، منطق، فلسفه، تصوف و بالآخره در خطاطی به درجهٔ کمال رسید.


اما اصل داستان :


آنها در مکتب خانه‌ای درس می‌خوانند و از فرصت‌هایی که بدست می‌آورند استفاده کرده در کنار یکدیگر می‌نشینند و دلداده یکدیگر می‌شوند و طالب گردن‌بند یادگاری مادر خویش را به زهره می‌دهد. پس از برملا شدن شیدایی‌شان هنگامیکه طالب از پدر می‌خواهد زهره را خواستگاری کند، پدر می‌گوید: همانگونه که زنبور و پروانه جفت نمی‌شوند،چلاوی و آملی یار نمی‌شوند و مخالفت می‌کند. نامادری او نیز خویشاوند خود (خواهر‌زاده‌اش) را نشان کرده است.

خانواده زهره نیز مخالفند و می‌خواهند او را به قادر پا به سن گذاشته ولی مالدار بدهند. نامادری طالب وقتی پافشاری اورا می‌بیند به بهانه تدارک عروسی او را به گاوسرا می‌فرستد. طالب به هنگام دلتنگی در گاوسرا، با کبوتر بالای درخت سخن می‌گوید و از زخم تبر بردست و تیشه بر پا  شکوه می‌کند.

در شامگاهی که رنجور است، به خواب می‌رود و در رویا زهره را می‌بیند که در میان آب فرورفته است و نیز خواب می‌بیند که زهره به همراه نامادری برای خرید عروسی به بازار رفته است.  

فردای آن روز «قلی‌چاروادار» برای او خبری می‌آورد که پنجشنبه شب زهره عروس می‌شود و به خانه قادر می‌رود. 

 طالب برای دیدن زهره به راه می‌افتد و در راه زهره و بستگان او را می‌یابد و از زهره گله می‌کند که چرا او را خبر نکرد. 

 در این هنگام، برادر زهره با تبرزین، زخمی جانکاه بر شانه او می‌زند و او را خونین و مالین می‌سازد و برجای می‌نهد. 

 طالب به خاطر زهره، ‌چیزی نمی‌گوید ولی با خود اشعاری رجز‌گونه می‌خواند که:

مانند سهراب شمشیر به دست می‌گیرم. کمان گرد کیانی را در کف می‌گیرم و مانند فرامرز نیزه بازی می‌کنم و چون من سواری نیست و اگر تبر به اسب سوار بزنم، اسب‌وسوار را چهار پاره می‌کنم.

پسر عموهای او،‌طالب را خونین و مالین می‌یابند و او را که از تشنگی و گرسنگی بی‌تاب شده با (گرماستی) نیرو می‌بخشند طالب برای اینکه فتنه را بخواباند، حقیقت را نمی‌گوید و گراز را سبب زخم می‌خواند.

هگامیکه خبر زخم خوردن طالب به زهره می‌رسد،‌شمعی نذر امامزاده می‌کند و پس از ناله فراوان،‌ به خواب می‌رود و در رویا طالب را می‌بیند که عمر نوح پیدا کرده و سالم سوار برسمند است.

در آن سوی،‌طالب هنگامیکه بهبود می‌یابد،‌ برای ماهی‌گیری به کنار رودخانه می‌رود و زهره را در کنار رودخانه پیدا می‌کند و ماهی را به او می‌دهد و می‌گوید که فردا شب برای خواستگاری به خانه زهره می‌آید.

نامادری، ‌چاره‌ای دیگر می‌اندیشد و در غذایی که از ماهی درست کرده‌اند،‌داروی بیهوشی می‌ریزد.  

طالب با خوردن غذا،‌هوش از دست داده و شوریده می‌شود و می‌گریزد و می‌گویند سر از تهران و کاشان و اصفهان و به روایتی هندوستان در می‌آورد.  

زهره زبان به مویه می‌گشاید و دشت و کوه و شهر را به جستجوی طالب می‌گردد.  

نشانی او را از کوه و دشت و رودخانه و ماهی و آهو و چوپان و گالش و ... جویا می‌شود ولی هرگز او را نمی‌یابد تا اینکه یک روز در کنار دریا (رودخانه) کبوتری بر بالای درخت انجیلی می‌بیند و کبوتر به سخن می‌آید و می‌گوید: طالب را ماهی دریا خورده است. از شاه ماهی می‌پرسد و او می‌گوید: طالب را میان هندی در حالیکه پیراهنی سفید بر تن داشت و بر اسب سمندی سوار بود دیده است.

زهره به یاد طالب مترسکی می‌سازد. (قبا و چاقاو چرخی لم کلا) و دوری به گرد مترسک می‌زند می‌گوید: می‌خواهم ببینم به طالب من مانند است یا نه؟

زهره یکبار نیز به هنگام آوردن رخت و لباس عروسی از سوی قادر،‌با گردنبند اهدایی طالب، اقدام به خودکشی می‌کند ولی موفق نمی‌شود.

می‌گویند بعدها زهره با کس دیگری ازدواج کرد. طالب نیز در هندوستان با دختر شاه آنجا ازدواج کرد و در سن ۴۲ سالگی مرد. خواهرش ستی‌النساء سرپرستی دو فرزند خردسال اورا به عهده گرفت. زهره،‌پس از آگاهی از مرگ طالب،‌روزی به کنار رود میعادگاه گذشته رفت و دیگر برنگشت. می‌گویند زهره خود را به آب سپرد و همراه ماهی‌ها به سوی طالب رفت.

طوایف ساکن مازندران

طوایف ساکن مازندران


میان مازندرانى‌ها و گیلانى‌ها اختلاف زیاد نیست. اما مازندرانى‌ها از نظر جسمى مردانه‌تر هستند. چون تابستان‌ها را در کوهستان به‌سر مى‌برند.
عدهٔ سادات در مازندران زیاد است. پس از شهادت حضرت رضا (ع) بعضى از منسوبان آن به مازندران پناهنده شدند. هنگامى‌که یحیى ابن عمر ابن یحى ابن حسین در کوفه شورید و میان زندیه ادعاى امامت کرد، برخى از سادات که در جنگ همراه او بودند. پس از دستگیر شدن یحیی، به مازندران و دیلمان گریختند و به ریاست سیدحسین ابن زید، از سادات علوى و بنى‌هاشم، از حجاز و سوریه و عراق دسته‌دسته به طبرستان آمدند و این‌کار در زمان امراى بعدى خاندان علوى نیز دوام داشت.
علاوه بر ساکنان بومى و طوایف محلی، قبیله‌هاى دیگرى در سراسر مازندران پراکنده هستند: خواجه‌وندها، عبدالملکى‌ها، لک‌ها، گرایلى‌ها، اصانلوها، بلوچ‌ها، افغان‌ها و کردها، که در دوران‌هاى مختلف به‌وسیلهٔ پادشاهان ایران به صفحات مازندران کوچانیده شده‌اند. این گروه‌هاى مختلف چنان با اهالى درهم آمیخته‌اند که بازشناختن آنها از دیگران غیرممکن است. غیر از کردها و عدهٔ کمى از ترک‌ها، همه ایشان زبان اصلى خود را از یاد برده و زبان طبرى را آموختند.
عبدالملکى‌ها در دره گز بودند. سپس به شیراز و بعد از آن به شهریار کوچ داده شدند. آغامحمدخان ایشان‌را به نور فرستاد و آنان چهل سال در آنجا ماندند. اما میرزا آقاخان نورى در سال ۱۲۷۲ هـ.ق ایشان را از اردلان و گروس به مازندران‌غربى آرود تا به کمک عبدالملکى‌ها، تهران را از شورش و اغتشاش شمال محفوظ نگاه دارد. لک‌ها بیشتر در کلاردشت ساکن هستند.
گرایلى‌ها را آغامحمدخان از کالپوش آورد و در اندرود و میاندورود و قراطغان جا داد و همه مانند اصانلوها، ایشان نیز ترک‌نژاد هستند. صد و پنجاه خانوار اصانلو نیز بامر آغامحمدخان به سارى و دهات اطراف آن کوچانیده شد. عدهٔ کمى طالش در کلت قراطغان و عده دیگرى در حوالى عمارات سلطنتى سابق مازندران و در ناحیهٔ تنکابن و عدهٔ کمى 'قوى حصارلو' هم در تنکابن سکنى گزیدند. از ایل قاجار نیز عده‌اى را در مازندران مى‌توان دید. در حدود سى چهل خانوار بلوچ از بلوجستان به سارى آمده‌اند اما اثرى از آنها باقى نیست. از افغانى‌ها طایفهٔ غلجائى در قره‌تپه هستند. نادرشاه آنان‌را به مازندران آورده بود. اما آنان پس از نادر به حدود کوگلان رفتند و آغامحمدخان دوباره ایشان‌را بازگردانید
قبیله‌هاى کرد جهان‌بیگلو و مدانلو نیز در مازندران آمده‌اند. قبیلهٔ مهم دیگر ترک به نام عمرانلو نیز در گلوگاه بودند. عده کمى از اعراب را آغامحمدخان به مازندران آورد.
برخى خانواده‌هاى گورد، بنگاشی، بربری، کراچى و کولى نیز در مازندران کوچانید. عدهٔ کمى باقى مانندند. تعداد کمى از کلیمى‌ها در مازندران به‌سر مى‌برند.


منبع : http://vista.ir